ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

محرم

عرض تسلیت بمناسبت فرارسیدن ماه  مــــحـّـرم آخر حسین ماتم تو می کُشد مرا این غصۀ مـحّرم تو می کُشد مرا   محرم آمد و آتش به دل کرد غم پنهانیم دیوانه تر کرد   محرم آمد و خونین جگر کرد تمام جامه ها رخت عزا کرد   محرم آمد و اشک روان کرد حسین جانم نوای هر دهان کرد   محرم آمد و لبیک یا عباس می کرد سراسر شور و شوق یار می کرد   محرم آمد و اصغر بسر کرد آن سه شعبه ماهم خجل کرد   محرم آمد و لاله پرپر کرد تمام گریه هایم گرمتر کرد   محرم آمد و غربت به پا کرد دل بی بی ز داغ و غم رها کرد…   محرم آمد و سجده بر سجاد می کرد دل سردار سجده ب...
28 آبان 1391

رفتن من و نفسم به کرمانشاه

سلام گل قشنگم  امروز 5شنبه 18 ابان سال 91 قراره من و تو و اقاجون و عزیزو دایی میثم به کرمانشاه بریم واسه دیدن زندایی سارا.  ساعت 5.30 بلیط داشتیم همگی سر ساعت تو ترمینال حاضر بودیم اما متاسفانه اتوبوس با تاخیر اومد و ما کلی منتظر موندیم ساعت 7 بود که حرکت کردیم. اینم ی عکس از تو ترمینال از همون اول که سوار اتوبوس شدیم تو خوابت میومد اینم عکسش خوشبختانه زیاد اذیتم نکردی فقط دوستاتو اذیت میکردی اخه با یه دخترو پسر دانشجو که به تهران میرفتن دوست شدی خیلی باهم مچ شده بودین همش با اونا بودی حتی وقتی واسه شام ایستادیم دعوتشون کردی که حتما سر میز ما و باهم شام بخوریم اونا هم گوش به فرمان تو بودن بعد شام دوباره سوار اتوبوس شدیم تو ...
28 آبان 1391

دوری من از ایلیا جون

خوجل مامانی سلام 6 ابان 91 ساعت 22:40 الهی ماما قربونت بشه چندوقته که فرصت نمیکنم بیام نت هر روز بخاطر کارم مجبورم بذارمت پیش عزبز غروبا میام دنبالت تا برگردیم خونه . الان که دارم این مطلبو مینویسم تو کنارم نیستی هرچی اصرار کردم با من نیومدی موندی خونه اقاجون خونه بدون تو صفایی نداره انقد با شیطونیات مارو سرگرم میکردی که وقتی نیستی خیلی سوتو کوره چقد سخته که دوریتو تحمل کنم اخه تا حالا ازت دور نبودم اونم شبا انقد دلم برات تنگ شده که اشکم در اومده همش نگرانت بودم که نکنه یه وقت نصف شب گریه کنی و بخوای برگردی پیشم اما بر خلاف تصورم خیلی هم بهت خوش گذشت اصلا هم سراغ مارو نگرفتی ای بیمعرفت! جوجوی مامانی از اونجایی که تو خیلی...
8 آبان 1391

روز کودک

خوجل مامانی امروز 2شنبه 17مهر91 مصادف با روز جهانی کودکه و منم این روز قشنگو به گل پسر نازم و همه نی نی وبلاگیها تبریک میگم. به مناسبت روز کودک منو بابایی یه هدیه کوچولو برات گرفتیم تا خوشحالت کنیم اخه تو عاشق هدیه گرفتنی عزیزم لباسایی که برات خریدیمو تنت کردی و خوشحال شدی بطوریکه دیگه از تنت در نیاوردی مبارکت باشه عشقم. جوجوی مامانی به تازگی یاد گرفتی شبا بعد از غذا خودت دندونای قشنگتو مسواک میزنی خیلی هم به اینکار علاقه نشون میدی همیشه بعد مسواک میای دندوناتو نشون ما میدی تا ما تمیز شدنشو تایید کنیم و تشویقت کنیم عزیز دلم. ر   در ضمن به بازی یارانه ای خیلی علاقه مند شدی  ...
28 مهر 1391

تعزیه وایلیا جون

امروز 25مهرسال91 منو گل پسرم به خونه اقاجون رفتیم از اونجایی که2هفته میشد اونارو ندیده بودی خیلی دلتنگشون بودی وبا ذوق وشوق حاضر شدی و واسه رفتن عجله داشتی وقتی رسیدیم پریدی بغل اقاجون بوسیدیش هنو نرسیده کلی باهاش بازی کردی شب همون روز به اتفاق هم به تعزیه ای که نزدیک خونه اقاجون برپا میشد رفتیم تعزیه حضرت قاسم بود تو خیلی خوشت اومده بود اخه تا حالا تعزیه ندیده بودی بخاطر همین نوع لباساشون برات خیلی جالب و دیدنی بود همش نشسته بودی کنار اقاجون  و محو تماشا شدی البته اخراش دیگه خوابت میومد وکمی اذیت کردی (اخه وقتی خوابت بگیره میزنه به سرت یه کارایی انجام میدی که ادم کلافه میشه ) ساعت 12 بود که به خونه برگشتیم شمام د...
28 مهر 1391

رفتن من و تو بابایی به پارک

خوشگل مامانی دوباره سلام.   میخوام بازم از خاطرات قشنگت بگم عزیزم... 5شنبه 6مهر قرار شد عصر با بابایی بریم پارک ولی اینبار دخترعموهای مامانی هم با ما اومدن خاله سمیه(مامان امیررضا)و خاله سپیده(مامان النا) وقتی رسیدیم به پارک مثل همیشه سخت مشغول بازی شدی عزیز دلم امروز زیاد پسر حرف گوش کنی نبودی شاید بخاطر این بود که خیلی خوابت میومد   همش بچه های دیگه رو اذیت میکردی هر چی هم باهات حرف میزدم عصبانی میشدی و سرم داد میکشیدی و همینطور جسورانه به بازیت ادامه میدادی تقریبا 2یا 3ساعتی بازی کردی بعد ما تصمیم گرفتیم بخاطر خستگیت و لج کردنت واسه خواب به خونه بر گردیم تو راه برگشت ب...
28 مهر 1391

شهربازی

سلام گل قشنگم عصر پنجشنبه 23شهریور 91بود که به اتفاق دایی اکبرو زندایی ساراو دایی میثم و خاله مریم به شهر بازی رفتیم بخاطر مساعد نبودن هوا زیاد شلوغ نبود عزیزم اونروز خیلی پسر خوبو حرف گوش کنی شده بودی فقط دوسداشتی تمام وسایل بازی رو امتحان کنی شاید بخاطر همین خوب شده بودی تا منو راضی نگهداری وبه خواسته هات برسی ای شیطون بلا... منو تو کمی به یاد قدیما ماشین سواری کردیم تو خیلی لذت میبردی بعد به ترتیب رالی و هلی کوپترو کشتی صبا ودر اخرم ماشین تکان دهنده سوار شدی چقدر خوشحال بودی قشنگم منم از شادیت لذت میبردم بعدازکلی بازی وخوش گذروندن رفتیم بستنی وذرت مکزیکی خوردیم و کلی عکس انداختیم وخوش گذروندیم نفس مامانی انقد بازی کردی که...
28 مهر 1391

شعر گفتن ایلیاجون

شبا که ما میخوابیم                               اقا پلیسه بیداره ما خواب خوش میبینیم                           اون دنبال شکاره پتو میذاریم میخوابیم همیشه اخر شعرت حرف از خواب میزدی یه توپ والم گلگلیه                        &...
20 مهر 1391

تب شدید ایلیا

شنبه اول تیر ماه سال  90 بود گل پسر مامانی یهو تب کرده بود هر کاری کردم شربت دادم پاهاتو تو آب خنک گذاشتم تا بعداز ظهر خیلی سعی کردم تب تو رو بیارم پایین اما نشد که نشد دایی جون گفت دیگه باید ببریمش دکتر ر بچه حالش خوب نیس به محض اینکه رسیدیم و تب سنج رو زیر بغلت گذاشتن باورت نمیشه  39 درجه تب داشتی  رفتیم به اتاق اطفال و یه شیاف بهم دادن تا تب تو رو بیارن پایین  بعد بلافاصله سرم وصل کردن با رفتن سرم خدا رو شکر بهتر و بهتر میشدی ازت یه آزمایش خون هم گرفته بودن وقتی سرم تموم شد گفتن تا جواب آزمایش بیاد باید تو بیمارستان بمونیم 3 الی 4 ساعت طول کشید تا جواب رو بیارن خدا رو شکر دسته گل مامان...
18 مهر 1391