ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

رفتن به تهران

سلام نفس مامانی.......... ١٤و١٥خرداد یعنی ٣شنبه و ٤شنبه که مصادف با رحلت امام بود تصمیم گرفتیم با دایی اینا به خونه عمو داوود بریم بخاطر تعطیلات جاده ها وحشتناک شلوغ بودبخاطر شلوغی جاده هراز و از اونجایی که دایی و زندایی از شب قبل حرکت کردن و١٦ساعت تو راه بودن ما تصمیم گرفتیم از فیروزکوه بسمت تهران بریم صبح روز سه شنبه ساعت ١١صبح بود که براه افتادیم جاده فیروزکوه هم خیلی شلوغ بود میشه گفت ٣لاین میومدن شمال فقط یه لاین میرفت تهران متاسفانه هوا خیلی گرم بود خلاصه بدلیل ترافیک سنگین راننده انقد پاش رو کلاج و ترمز بود که صفحه کلاجش خراب شد و ماشین دیگه حرکت نکرد پل سفید بود که ما پیاده شدیم تا با یه ماشین دیگ بریم و قسمت جالب این...
19 مرداد 1392

رفتن به کوه

عشق مامانی ٥شنبه عصر ٢٣خرداد بود که به سمت کوه امیری حرکت کردیم تو خیلی ذوق داشتی چون تا حالا کوه نرفته بودی واسه همین دل تو دلت نبود تا ببینی چجور جاییه حرکت کردیم و به وانا رسیدیم یه کم اونجا خرید کردیم ومنتظر ماشین موندیم تا مارو به هاره اخرین محل تو امیری برسونه ٨شب بود که رسیدیم خونه عمه مامانی کمی نشستیم و شام خوردیم بعد شام کلی بازی کردیم (بازی پانتومیم) خیلی جالب بود اون شب بخاطر خستگی زود خوابیدیم صبح روز بعد که جمعه بود بعد صبحانه رفتیم کوهنوردی تو راه تو کلی گیلاس و الوچه خوردی عشق مامانی خواستیم بریم ابشار اما چون کفش مناسب نداشتیم و تو باهامون بودی نتونستیم اون مسیرو طی کنیم فقط از دور ابشارو دیدیم و برگشتیم تو دیگ...
19 مرداد 1392

رفتن ایلیا جون به بارک

بعدازکوه که برگشتیم به خونه دایی جون رفتیم تا مهموناشونو که از کرمانشاه اومده بودن ببینیم خاله اعظم وخاله مریم وفاطمه جون اومده بودن تو از دیدن فاطمه خیلی خوشحال شدی ناهارو اونجا خوردیم و به پیشنهاد مامانی همه به پارک رفتیم تو وفاطمه به محض رسیدن به شهر بازی شروع به کردید به بازی کردن این بار بر خلاف همیشه بیشتر سوار چرخ و فلک شدی هر چی بیشتر سرت گیج میرفت بیشتر خوشت میومد کلی بازی کردی تمام انرژیت تخلیه شد هوا داشت تاریک میشد از پارک خارج شدیم و کمی تو بازار گشتیم ساعت تقریبا 9ونیم 10بود که راهی خونه شدیم انقد بازی کردی که از خستگی به محض رسیدن به خونه خوابت برد خوشگلم خوشحالم بهت خوش گذشت عزیزم خوب بخوابی... میبوسمت عشقم......
19 مرداد 1392

رفتن به پارک

عشق مامان بخاطر بعضی مسايل پیش اومده چند وقتی بود که باباتو ندیده بودی روز نیمه شعبان که روز 3تیرماه بود  بابایی زنگ زدو پیشنهاد داد ببرمت پارک تا تورو ببینه عزیزم وقتی شنیدی قراره بابایی رو ببینی خیلی خوشحال شدی اروم و قرار نداشتی یه قرار گذاشتیم و بابایی رو دیدیم از اونجا بردیمت پارک کلی بازی کردی اول از سرسره بادی شروع کردی بعد ماشین سواری و تاب زنجیری غیره...البته سرسره بادی همه انرژیتو ازت گرفته بوددیگه نای بازی کردن نداشتی به اصرار تو بردیمت باغ وحش...حیوونای تو باغ وحش از قبیل(سگ.خرس.خوک.عقاب.میمونخرگوش.مار. طاووس.الاغ وقو و پرنده های دیگه بودن کلی بهشون غذا دادی بخصوص به خرگوش کلی هویچ دادی داشتی به قو سبزی میدادی ...
19 مرداد 1392

رفتن ایلیا جون به دریا

روز بعد پارک قرار شد بریم دریا روز 2شنبه 27خردادبود که همه حاضر شدیم ساعت 5بود که راهی دریا شدیم تو تازه از خواب بیدار شده بودی و یه کم بیحوصله بودی اما تا رسیدیم لب دریا سر ذوق اومدی و با عجله به سمت الاچیق دویدی تا لباساتو در بیاری و بپری تو اب منم چون خیلی میترسیدم باهات اومدم لب اب دستتو گرفتم تو دستم ... تو هم نشستی تو اب خیلی ذوق میکردی وقتی موج های بزرگ میومد و پرتت میکرد تو اب کاملا خیس شده بودی از سرما دندونات میخوردن به هم داشتی میلرزیدی هرچی بهت میگفتم سردته بریم لباس بپوشم برات زیر بار نمیرفتی همینطور نشسته بودی تو اب و منتظر موج دریا بودی منم دیدم داره بهت خوش میگذره دلم نیومد چیزی بهت بگم کلی صدف جمع کردی واسه خ...
19 مرداد 1392

ایلیا جون و مهد

صبح روز دوشنبه بخاطر کارم مجبور شدم بذارمت مهد البته تو خیلی محیط مهدو دوسداری حاضر شدیم و به مهد کلبه شادی رفتیم تو با دیدن اون همه بچه خیلی خوشحال شدی زود هم باهاشون دوست شدی البته بیشتر (با دخترا) ساعت 1ونیم بود اومدم دنبالت تا بریم خونه زندایی سارا...اما تو اصلا از دیدنم خوشحال نشدی التماسم میکردی اجازه بدم بیشتر بمونی به هر حال به زحمت راضیت کردم تا از اونجا دل بکنی با دوستات خداحافظی کردی راهی خونه زندایی شدیم تو راه همش داشتی از دوستات و کارایی که انجام دادی حرف میزدی با کلی هیجان حرف میزدی منم دیدم خیلی از اونجا خوشت اومد تورو واسه مهرماه ثبت نام کردم نفسم... موفق باشی عزیزم ...
12 مرداد 1392

عیدنوروز با ایلیا جون

عشق مامانی کمکم به فرارسیدن عید نوروز نزدیک میشیم همه مردم در تکاپو هستن روز 4شنبه قرار بود به استقبال سال 92بریم روز موعود فرا رسیده بود ساعت 2:30 بود که تو با اینه و قران همزمان با اغاز سال تحویل وارد خونه شدی من و بابایی تو رو در اغوش گرفتیم و سال نو رو بهت تبریک گفتیم عزیزم بعد از منو باباجون عیدی گرفتی بعد همگی حاضر شدیم تا به عید دیدنی بریم بعد از کلی گشتن و مهمونی رفتن و عیدی گرفتن به خونه اقاجون رفتیم از اونجایی که 3فروردین عروسی دایی جون بود هفته اول عیدو خونه اقاجون دور هم بودیم روزها به سرعت سپری میشد دوم عید بود که خانواده زندایی سارا برای عروسی از کرمانشاه اومده بودن خیلی شلوغ شده بود اما...
11 خرداد 1392

ایام فاطمیه

سلام نفس مامان ایام فاطمیه بود که عمو داودوخاله مریم واسه تعطیلات اومدن شمال 4شنبه شب ساعت 12بود که رسیدن منو تو بیصبرانه منتظر اومدنشون بودیم وقتی رسیدن منو تو با کمک هم بساط شامو حاضر کردیم شام خوردیم و کمی نشستیم به حرف زدنو قلیون کشیدن ساعت 4بود که همگی خوابیدیم ظهر روز بعد از خواب پا شدیم و قرار شد واسه ناهار بریم خونه زندایی سارا ساعت 1بود که حرکت کردیم ناهارو اونجا خوردیم و شب همگی به خونه ما برگشتیم تا دم صبح بیدار موندیم و کلی بازی کردیم اونم بازی 20سوالی روز بعد که شنبه بود بازم دیر از خواب پا شدیم بخاطر همین تصمیم گرفتیم بعدازظهر به جنگل بریم ساعت 4 به سمت جنگل بلیران حرکت کردیم هوا کمی ...
11 خرداد 1392

رفتن ایلیا جون به نمایشگاه

عشق مامانی به مناسبت عید نوروز تو خیابون اندیشه نمایشگاهی برگزار شده بود تا همه بتونن واسه خرید عید به اونجا مراجعه کنند 5شنبه 18 اسفندمنو تو بابایی به اتفاق دایی جونا به نمایشگاه رفتیم خیلی شلوغ بود به سختی قدم برمیداشتیم از وقتی وارد شدیم تو فقط دنبال اسباب بازی میگشتی با دقت همه جارو نگاه میکردی تا اینکه بالاخره یه چیزی توجه تورو به خودش جلب کرد یه ست ابزار کار بود با خریدنش خیالت راحت شدو گفتی دیگه چیزی نمیخوای. ما هم بعداز کمی گشتن و خرید کردن واسه شام به خونه دایی جون رفتیم دل تو دلت نبود تا اسباب بازیتو باز کنی وباهاش بازی کنی وقتی رسیدیم خونه تو واجی سخت مشغول بازی شدید البته یه مقدار خرابکاری هم کردین در حین بازی و دویدن ب سمت...
11 خرداد 1392