ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

22 بهمن

عزيز دل مامان 3 شنبه 22 بهمن همه جا تعطيل بود تو اين روز بخاطر پيروزى انقلاب اسلامى همه جا جشن و سرور برپاست .انقلاب اسلامى در سال 1357 با رفتن شاه از کشورمون پيروز شد و امسال 35 سال از اين ازادى ميگذره تو اين روز همه جا جشن ميگيرن و به راهپيمايى ميرن و با شعارهاى مرگ بر شاه و مرگ بر امريکا از کشورشون حمايت ميکنن, 22 بهمن روز پيروزى ما روز شکست دشمن مبارک پسر گلم.
19 اسفند 1392

ايليا و روزاى برفى

سلام قشنگ مامان. عزيزم همچنان زمستان را پشت سر ميذاريم بهمن ماه 92 بود تازه هوا داشت شکل زمستون ميگرفت بعد از روزاى آفتابى 10 بهمن92 بود که هوا خيلى سرد شده بود شب 5شنبه باد شديدى مى وزيد طورى که سقف بعضى از خونه هارو از جا کند من همش نگران تو بودم آخه تو اون شب پيش بابايى بودى تا صبح خوابم نبرد نگرانت بودم که يوقت نترسى. فرداى اون روز جمعه بود که بابا اوردت پيش من هوا برفى و سرد بود تو از ديدن برف خيلى خوشحال شده بودى آخه اولين بار بود که برفو ميديدى همش منتظر بودى برف رو زمين بشينه تا برى تو حياط آدم برفى درست کنى... شب جمعه وقتى مى خواستى بخوابى ازم قول گرفتى که اگه برف زياد نشست رو زمين نرىى مهد و برى تو حياط برف بازى کنى منم قبول کردم ک...
18 اسفند 1392

رفتى مهمونى جيگر مامان

روزها طبق روال هميشگى سپرى ميشد روزا ميبردمت مهد ظهرا ميومدم دنبالت خيلى چىزا ياد گرفته بودى تو مهد که بعدا همشو برات ميذارم آخر هفته هام ميرفتى پيش بابايى... اين هفته 4شنبه ظهر رفتى پيش بابا چون شب 4شنبه 13آذر تولد عمو اسى بود رفتين تولد عموجون کلى هم بهت خوش گذشت تا جمعه پيش باباجون بودى جمعه ظهر بود که بابا اوردت پيش من بعد باهم رفتيم خونه دايى جون تا رسيدى مشغول بازى با آجى فاطمه شدى شام هم خونه دايى مونديم تا اخر شب انقد بازى کردى که وقتى رسيديم خونه همش نق ميزدى و ميگفتى پام درد ميکنه منم کلى پاتو ماساژ دادم تا خوابت برد خوشگل مامانى... مثل فرشته ها خوابيده بودى صبح که واسه مهد بيدارت کردم هزار تا بهونه اوردى که نرى هى ميگفتى پام درد م...
18 اسفند 1392

تنهايى ايلياجون با بابايى

عشق مامانى امروز 30ابان92 مهدت تعطيل بود قرار شد بابا ساعت 11 بياد دنبالت تا باهم بريد خونه عزيز بابايى. از اونجا به بعدش رو ديگه نميدونم چيکار کردى وقتى رسيدى به بابا از من خدافظى کردى و با بابا رفتى انگار واسه هميشه داشتى از من جدا ميشدى طاقتم نمي آورد به زور جلو خودمو گرفتم که تو خيابون اشکم در نياد نتونستم بدون تو برگردم خونه بخاطر همين رفتم خونه زندايى سارا همش دلم پيش تو بود آروم نميشدم واسه همين با زندايى رفتم امامزاده ابراهيم نشستم اونجا کلى خودمو خالى کردم انگار يه چيزى از وجودم کم شده بود هوا ديگه تاريک شده بود اومدم خونه بدون تو خونه خيلى سوتوکور بود جاى خاليتو تو اتاق نگاه ميکردمو بى اختيار اشک ميريختم شب به سختى گذشت امروز جمعه ...
18 اسفند 1392

پاییز و ایلیا جون

رفته رفته تابستان را پشت سر گذاشتیم و به فرا رسیدن پاییز نزدیک شدیم پاییزت مبارک قشنگم... ماه مهر فرا رسیده و خوشگل مامانی بخاطر اینکه 3 ماه مونده بری تو 6 سال نمیتونی بری پیش دبستانی اما واسه علاقه ای که به محیط مدرسه نشون میدی و واسه اماده شدن برای پیش دبستانی بردمت مهد برات لباس فرم گرفتیم و لوازم تحریرو کیفو کفشو غیره... واااااااااااای چقد ذوق داشتی واسه رفتن به مهد لحظه شماری میکردی دیگه انتظار به سر رسید اول مهر صبح زود از خواب پا شدی و حاضر شدی الهی مامان قربون قدو بالات بره نفسم چقد تو این لباس دوستداشتنی شدی زندایی سارا خیلی دوستداشت تو رو تو لباس مدرسه ببینه واسه همین منو تورو تا مهد همراهی کرد باهم به داخل مهد رف...
19 مهر 1392

تولد دایی اکبر

سلام عشق مامانی ببخشید که انقد دیر میام برات مطلب میذارم اخه مامانی فرصت نمیکنه  خوشگلم ٣١شهریور شب شنبه تولد دایی جون قرار بود بریم خونشون من سرکار بودم تو و زندایی و عزیز رفتین و قرار شد من کیک بگیرم و به شما ملحق شم وقتی من با کیک وارد شدم تو خواب بودی عزیزم واسه شام بیدارت کردیم اما پا نشدی شامو بدون تو خوردیم و منتظر موندیم تا بیدار بشی تا تولدو با تو شروع کنیم اخه تو عاشق تولدی به خصوص قسمت فوت کردن شمعو خیلی دوسداری ساعت حدود 11 بود که تو بیدار شدی خوشگلم و تولد با حضور گرمت اغاز شد همش کنار دایی جون نشسته بودی شمعو با دایی جون فوت کردی و کیکو بریدی کلی هم با دایی رقصیدی و عکس گرفتیم بعد خوردن کیک وتمام شدن تولد...
19 مهر 1392

بن تن عشق ایلیا

امروز 13 مهره و تو همچنان با شوق و علاقه به مهد میری خاله مریم مربی گل پسرم گفت برات یه دفتر نقاشی و یه دفتر مشق بخرم  تا بهتون تکلیف بده توهم اصرار داشتی که همه لوازم تحریرت باید عکس بن تن روش باشه منم کلی گشتم تا همونی که خواستی رو برات خریدم تو تکلیفت سوره توحید و شعر توحید و یاد گرفتی که خیلی بامزه میخونی نفسم سوره توحید(خوندن ایلیا) بسم اله لحمان لحیم قل اله احد الله صمد یم للد و یم لولد و یم کوبوبن احد شعر توحید توحید یعنی خدایا     تو یکی و تو تنها نیست غیر تو خدایی    فقط تو یار مایی خوندن ایلیا توحید یعنی خدایی      تو یدونه تو تنها نیست غ...
19 مهر 1392

ایلیاودرس خوندنش

شنبه صبح زود از خواب پا شدی تا ببرمت مهد خدارو شکر فعلا خیلی علاقه نشون میدی خیلی هم قشنگ نقاشی میکشی عکسای نقاشیتو بعدا برات میذارم گلم... شمردن ایلیا جون...1و2و4و5 انقد بابا رو دوسداری که نوشتن بابا رو یاد گرفتی خیلی هم قشنگ مینویسی قربون نوشتنت بشم عزیز دلم...   خوندن حروف لاتین ایلیا جون... a.c.j.f.j
19 مهر 1392

جمعه با ایلیا جون

امروز جمعه 5مهر 92 مجبور شدم تو رو با بابایی تنها بذارم چون یه کاری واسم پیش اومده بود توهم به بابا اصرار کردی تا تورو ببره خونه عمو اسی تا با ستایش و ساجده(دخترعموهات) بازی کنی بابا بردت خونه عمو اسی خودشم رفت سالن فوتبال زنعمو مریم هم شما 3تا وروجکو برد پارک تا یه کم بازی کنید از تعریفای زنعمو معلوم بود که خیلی بهتون خوش گذشته کلی بازی کردین ساعت 7 بود که من کارم تموم شد و به شما ملحق شدم از اونجا همه به خونه برگشتیم خوشحالم که بهت خوش گذشت عشقم...  
19 مهر 1392