ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

دریا و ایلیا جون

نفس مامان ۲۰ شهریور بود که زندایی سارا و خونوادش از کرمانشاه رفتن مشهد از مشهدم اومدن آمل شب ۵شنبه بود که رسیدن البته تو رفته بودی پیش بابات جمعه بعدازظهر اومدی خونه دایی جون ما همه اونجا بودیم تو هم با دیدن امیرو آرمیتا خواهرزاده های زندایی خیلی خوشحال شدی کلی بازی کردی شب جمعه همه رفتیم دریا کلی اونجا با ماسه ها بازی کردین و عکس انداختیم از اونجایی که دیگه نمیتونستیم شمارو کنترل کنیم لب دریا تصمیم گرفتیم شامو تو پارک بخوریم بخاطر امنیت بیشتر برای شما خیلی خوش گذشت شب خوبی بود بخصوص برای شما انقدر بازی کردین که لباساتون خیس عرق شده بود آخر شب دیگه هوا بارونی شده بود ما هم وسیله هارو جمع کردیم برگشتیم خونه از خستگی امیرو ارمیتا خوابیدن اما ت...
25 شهريور 1393

مریض شدن ایلیا جون

  عشق مامان یه روز ۵شنبه بابا اومد دنبالت باهم رفتین پارک کلی بازی کردی اونجا بعد از اونجا رفتی خونه بابایی نمیدونم چی خوردی که یه سره بالا میاوردی و دلپیچه داشتی جمعه ساعت ۸صبح بود بابا دید حالت بده تورو اورد پیش من یکم تو بغلم خوابیدی خیلی رنگت پریده بود بیدار که شدی اصلا نای راه رفتن نداشتی همش بالا میاوردی دوروز غذا نخورده بودی انگار معدت ویروسی شده بود جرأت نمیکردم بهت غذا بدم خودتم میترسیدی انقد که حالت بهم میخورد سر درد گرفته بودی بعداز ظهر جمعه با زندایی سارا بردیمت دکتر گفت یه نوع ویروسه باید استراحت کنی همونجا بهت سرم زدن و دارو دادن برگشتیم خونه به ظاهر یه کوچولو بهتر شده بودی اما بازم حالت تهوع داشتی اون شب تب کردی هرچی دا...
25 شهريور 1393

ایلیا جون و لاسم

  عزیز دل مامانی سلام.......بازم یه اخر هفته تابستونی با بابایی رفتی کوه لاسم خونه عزیز بابایی امااینبار تنها نبودی دایی بابایی دایی محمود و زنمو مریم و بچه هاش بودن کلی با ستایش و ساجده بازی کردی من اونجا نبودم که الان برات بگم چیکار کردی گلم فقط میتونم عکسای لاسمو که از زنمو گرفتم برات بذارم عزیز دلم... امیدوارم بهت خوش گذشته باشه نفسم....    
25 شهريور 1393

رفتن من و گل پسرم به کرمانشاه

خوشگل مامانی واسه جشن خاله اکرم خواهر زندایی سارا به کرمانشاه دعوت شده بودیم و قرار شد همگی من و تو زندایی و اقاجون و عزیزو دایی میثم به کرمانشاه بریم پنجشنبه ۲۲ خرداد۹۳ اقاجون واسه ساعت ۵عصر بلیط گرفته بود بعد ناهار وسایلمونو جمع کردیم و یواش یواش حاضر شدیم ساعت یک ربع به ۵ بود که بسمت ترمینال حرکت کردیم یکم تو ترمینال منتظر موندیم چون اتوبوس با تاخیر اومد ساعت تقریبا ۶ بود که اتوبوس رسید بعد از جابجایی وسایل و خریدن خوراکی واسه تو راه سوار اتوبوس شدیم خیلی خوشحال بودی از اینکه میرفتی کرمانشاه اروم و قرار نداشتی خیلی شیطونی کردی تو ماشین ساعت حدود ۹:۳۰ بود که راننده واسه شام نگه داشت پیاده شدیم و دسته جمعی شام خوردیم بعد دوباره سوار ماشین ...
25 شهريور 1393

رفتن ايليا جون به کوه با بابايى

عزيز دلم به دليل رحلت امام و قيام خونين 4شنبه و 5شنبه تعطيل رسمى بود 3شنبه غروب بود که تو از کوچه برگشتى خونه انقدر بازى کردى که خيس عرق شده بودى ساعت 9بود که بابايى زنگ زد و گفت تورو زود بخوابونم تا اينکه 4شنبه صبح زود بتونى بيدار شى اخه بابايى گفت ساعت 7صبح مياد دنبالت تا به ترافيک نخوريد تو خيلى خوشحال شده بودى بردمت حموم يه دوش گرفتى بعد لباساتو جمع کردم برات گذاشتم تو کوله تا واسه صبح آماده باشه ساعت تقريبا 11 بود که خوابيدى صبح ساعت 7:30 بود که بابايى زنگ زد گفت داره مياد دنبالت منم تورو از خواب بيدار کردم تو با خوشحالى از خواب پريدى و لباساتو پوشيدى بابايى اومده بود رفتيم پيشش من و تو از هم خداحافظى کرديم تو سوار ماشين شدى و با بابايى...
18 خرداد 1393

زخمى شدن ايليا تو بازى

پنجشنبه اول خرداد بابا اومد دنبالت رفتين خونه تو هم که به بازى کردن تو کوچه ها عادت کرده بودى با اصرار رفتى تو کوچه تا با دوستات فوتبال بازى کنى در حين بازى بقول خودت وقتى ميخواستى توپو از چنگ حريفت در بيارى يهو پات به پاش گره ميخوره و ميفتى زمين عزيز دلم يه کمى گوشه چشمتو دستو پات زخم ميشه چشم سمت راستت يه کم ورم کرده بود با ديدنت خيلى ترسيده بودم امان از دست اين شيطونيات عزيز دلم.......... چرا مواظب خودت نيستى نفسم......!!!!!!!! خدا کنه هميشه از اتفاقاى بد دور باشى نفسم..........سلامتيت آرزوى مامانيه قربونت برم الهىىىىىىىىى  اينم عکساى صورت زخميت. ...
18 خرداد 1393

جشن پايان تحصيلى

عزيز دل مامانى ديگه يواش يواش به ماه خرداد و تعطيل شدن مدرسه ها نزديک ميشديم 28 ارديبهشت ماه سال 93 مهدتون تعطيل شد و به خونه اومدى روز يکشنبه بود که گفتى دوشنبه و سه شنبه تعطيلى اما 4 شنبه واسه جشن پايان تحصيلى بايد برى مهد عزيزم...........صبح روز 4 شنبه ساعت 8:30 باهم رفتيم ارايشگاهى که از قبل برات وقت گرفته بودم تا موهاتو برات فشن کنه خوشگلم...از اونجا بسمت مهد حرکت کرديم ساعت 9 صبح بود وقتى وارد حياط مهد شديم بچه ها يکى يکى با ماماناشون وارد مهد ميشدن وقتى تورو ديدن همه توجه ها به سمت موهات کشيده شد همه ميگفتن واى موهاشو نگاه کنيد چقدر قشنگ شده منم چند تا عکس يادگارى از تو و همکلاسيهات و خانم معلمت گرفتم و از مهد اومدم بيرون ظهر اومدم دن...
18 خرداد 1393

تولد بابايى

عزيز دلم سوم ارديبهشت تولد بابايى بود تو وقتى 4 شنبه از مهد تعطيل شدى شماره ى بابارو برات گرفتم تا تولدشو بهش تبريک بگى از پشت تلفن ازش کيک و کلاه تولد خواستى بابايى هم قولشو بهت داده بود 5 شنبه ناهار رفتيم پيش زندايى سارا تا بابايى از اونجا بياد دنبالت تو خيلى خوشحال بودى گلم بيشتر بخاطر کيک تولد( اى شکمو)  منم رفتم از گل فروشى سر کوچه يه شاخه گل رز خريدم و خيلى خوشگل تزيينش کردم تا دست خالى نرى پيش بابا.................... ناهارو خورديم و تو منتظر بابا بودى ساعت 4 بعدازظهر بود که بابا زنگ زد و گفت داره مياد دنبالت تو با خوشحالى حاضر شدى و باهم حرکت کرديم وقتى بابارو ديدى پريدى بغلش و تولدشو بهش تبريک گفتى و گلو بهش دادى و باهم رفتين ....
1 خرداد 1393

بازم فرشته مهربون

عشق مامانى بازم بخاطر برچسبات که گرفته بودى قرار بود فرشته مهربون برات هديه بياره منم تصميم گرفتم برات تخته وايت برد بخرم اخه دور از چشم تو فرشته مهربون من بودم رفتم بازار واست تخته و ماژيک تخته پاک کن به اضافه يه سره برچسباى کارتنى ( مرد عنکبوتى و خرس عسل خوار و باب اسفنجى و ميکى موز) خريدم که البته تو از ديدن برچسب ها بيشتر خوشحال شدى عزيزم 3 شنبه صبح 2 ارديبهشت 93 از خواب بيدار شدى و رفتى مهد منم مشغول کادو کردن جايزت شدم ساعت 10:30 بود که اومدم مهد يواشکى هديه رو به خانم مبارکى دادم تا تو متوجه نشى من اوردم خانم مبارکى هديه رو برداشت و وارد کلاستون شد شما مشغول بازى با مربى تون بودين تو با ديدن هديه خوشحال شدى و بسمت خانم مبارکى اومدى هى...
1 خرداد 1393