ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

روز مادر

يکشنبه 31 فروردين سال 93 مصادف با ولادت حضرت فاطمه ( س) که روز مادر نامگذارى شده بود در واقع بهترين روز زندگيم بود هيچوقت انقدر خوشحال نشده بودم چون براى اولين بار از نفسم, از پسر گلم هديه گرفته بودم ...يه تراول 50 هزار تومانى که تو يه پاکت کوچولوى خوشگلکه رنگشم صورتى بود به من هديه دادى و بغلم کردى و گفتى مامان جون روزت مبارک... واى چه حس خوبى داشتم دست گلت درد نکنه پسر گلم الهى مامان قربون اون دستاى کوچولوت بره فداى مهربونيات عزيز دلم خيلى  دوست دارم نفسم...ميبوسمت
1 خرداد 1393

پارک رفتن دسته جمعى

روز جمعه بود که مامانى رفت سر کارش تا به مشترياش برسه وقتى برگشتم خونه تو بهم گفتى زنگ بزن دايى جون بياد دنبالمون بريم پارک منم زنگ زدم و دايي جونو زندايى و اجى فاطمه ساعت 5 بود که اومدن دنبالمون همه حاضر شديم وبه شهربازى رفتيم دايى اکبر و زندايى سارا هم به ما ملحق شدن تو و  اجى فاطمه خيلى خوشحال بودين اول از همه اکروجت سوار شدين بعد اون سوار قطار شدين بعد باهم رفتيم ماشين سوارى بخاطر اينکه نمى تونستى تنهايى سوار ش شى من کنارت نشستم خيلى باحال بود عزيز دلم بعد ماشين سوارى رفتيم بولينگ بازى کرديم و بعد موتور سوارى کردى يه توپ واليبال هم تو بازى جايزه گرفتى خوشگلم شب خوبى بود خيلى خوش گذشت به خاطر مساعد نبودن هوا و باد شديدى که يهو شروع ب...
1 خرداد 1393

دردسرهاى ايليا

خوشگل مامان شب 5 شنبه خونه دايى اصغر شام دعوت شده بوديم تو با بابايى قرار بود برى پارک ساعت 3:30 بابايى زنگ زد و تورو بردم پيشش دوتايى رفتين پارک و بعد کلى بازى کردن تو پارک يهو يه مشکل کوچولو برات پيش اومد من خونه بودم که بابا از پارک بهم زنگ زد و گفت ميخواد تورو بياره خونه بدليل اينکه کل لباساتو خيس کرده بودى قربونت برم هميشه وقتى بازى ميکنى هوش و حواست سرجاش نيست بابايى هم گفت واسه اينکه تو تنبيه بشى و ديگه اينکارو تکرار نکنى ديگه تورو با خودش نبرد خيلى لباسات خاکى و کثيف بود اوردمت خونه و بردمت حموم وقتى خوشگل و تميز شدى دايى جون اومد دنبالمون تا مارو واسه شام ببره خونشون ماهم رفتيم شب خيلى خوبى بود خيلى بهت خوش گذشت اخر شب هم بعد مهمونى...
1 خرداد 1393

دهمين روز عيد93

نفس مامان امروز دهمين روز سال جديده اميدوارم تا امروز بهت خوش گذشته باشه عزيز دلم...                    قرار شد خانواده زندايى از کرمانشاه بيان تو خيلى خوشحال بودى و منتظر اومدنشون بخاطر اينکه ميتونستى با اميرمحمدو ارميتا ( خواهرزاده هاى زندايى) بازى کنى ... شب شنبه بود که دايى جونو زندايى اومدن خونه اقاجون همگى دور هم بوديم دايى ميثم هم از شيراز برگشته بود بعد شام مشغول ديدن عکساى شيراز که دايى ميثم گرفته بود شديم اخر شب با دايى جونو زندايى رفتيم خونشون تا واسه ناهار فردا که قرار بود مهموناى زندايى از کرمانشاه بيان دور هم باشيم و کمکش کنيم تا رسيد...
1 خرداد 1393

سال تحويل

عشق مامان امسال سال تحويل منو تو خونه اقاجون بوديم عصر روز پنج شنبه بود دايى اکبرو زندايى سارا هم اومدن تا همه دور هم باشيم همه بيصبرانه منتظر بودين واسه سال تحويل منم مشغول خوندن قران شدم تا تو لحظه هاى پايانى سال 92 واسه تو و بابايى و خودمون دعا کنم عزيز دلم...خيلى غم انگيز بود اينکه منو تو کنار بابايى نبوديم تو مشغول بازى کردن با ماهى هايى بودى که برات خريده بودم ساعت تقريبا 20:17 دقيقه بود که با اقاجون رفتين تو حياط و با اغاز سال 1393 همراه اقاجون با اب و اينه و قران وارد خونه شدين همه باهم روبوسى کرديم و سال نو رو به هم تبريک گفتيم تو خيلى خوشحال بودى و من تو دلم غوغايى بود همون لحظه به بابايى زنگ زدم و عيدو بهش تبريک گفتم بابا سال تحوي...
1 خرداد 1393

تعطيل شدن مهد

خوب عزيز دل مامانى..... رفته رفته به عيد نوروز نزديک ميشديم تو بيصبرانه منتظر بودى و هرروز ازم ميپرسيدى مهدت کى تعطيل ميشه منم زنگ زدم از خانم مبارکى ( مدير مهدتون) پرسيدم گفت 27 اسفند تعطيل ميشى گلم...روز 27 اسفند اخرين روز مهد با ذوق از خواب بيدار شدى و رفتى مهد تا از دوستات خداحافظى کنى مربى مهربونت خاله مريم واسه تو و همکلاسيات يه پاکت قشنگ درست کرده بود که روش نوشته بود ( ايليا جون سال 1393 مبارک) و بهتون گفتن عيدى هايى که تو ايام عيد جمع ميکنيد بذاريد تو اين پاکت خوشگل....خانم مبارکى هم يه سوپرايز خيلى قشنگ واسه بچه هاى مهد بعنوان عيدى داشت که واقعا خيلى باارزش بود من که خيلى خوشم اومده بودبهتون تقويم سال 93 داده بودن که عکس تو و همکلا...
1 خرداد 1393

افتادن اولين دندون

سلام عشقم.....11 اسفند 92 بود که دايى اکبر اينا واسه شام اومدن خونه اقاجون توهم کلى زندايى سارا رو اذيت کردى و باهاش بازى کردى و با کمک زندايى تکاليفتو انجام دادى و دوباره مشغول بازى شدى تا اينکه زندايى متوجه شل بودن يکى از دندونات شد و بمن گفت انگار يکى از دندونات داره ميوفته منم گفتم نه مگه ميشه؟ اخه الان خيلى زوده! ايليا فقط 6 سالشه!!!!!!!! اون شب گذشت توهم صبح رفتى مهدو برگشتى خونه تکاليفتم انجام دادى و خوابيدى منو زندايى رفتيم بازار کمى خريد کنيم عصرى وقتى برگشتم ديدم يکى از دندوناى خوشملت افتاده عزيز دلم يکى از دندوناى پايينت انقد شل شده بود که تو خودت تونستى درش بيارى خيلى قيافت بانمک شده بود منم هى اذيتت ميکردم و ميگفتم ايليا بى دندو...
1 خرداد 1393

اردو

نفس مامانى امروز 9ارديبهشت قراره از طرف مهدت (کلبه شادى) بريم اردو البته اين سرى با مامانا... جايى هم براتون در نظر گرفته بودن پارک 3راه محموداباد. زندايى سارا و خاله کيميا و عزيز جونم قرار بود بعنوان مىهمان با ما به اين اردو بيان...شب دوشنبه منو زندايى سارا به کمک هم وسايل مورد نيازو جمع کرديم و واسه ناهار فردا لوبيا پلو به همراه کباب ترش درست کرديم ...صبح روز 3شنبه ساعت9:30 همه تو حياط مهد جمع شديم و منتظر اتوبوس مونديم تو هم تو اين فاصله کمى با دوستات بازى کردى الهى من فدات بشم عزيز دلم امان از اين شيطونيات انقد محکم تاب ميخوردى که يهو خوردى زمين يکم لباى خوشملت خون اومد که زياد عميق نبود زخمش ... دوباره به بازيت ادامه دادى اصلا حرف گوش ن...
31 ارديبهشت 1393

دريا

  سلام نفس مامان  ....شنبه 6ارديبهشت 92بود من وزندايى سارا تو خونه اقاجون نشسته بوديم توهم تو کوچه مشغول بازى بودى عزىز جونم تو کوچه کنارت بود تا مراقبت باشه عزيز دلم يهو دايى جون اومد تو با ديدنش خيلى خوشحال شدى و بسمت ماشينش دويدى و ازش پول گرفتى رفتى مغازه کلى خوراکى واسه خودت خريدى بعد دايى جون پيشنهاد داد که بريم بيرون يکم بگرديم تو که عاشق بيرون رفتن بودى از پىشنهادش استقبال کردى با عجله حاضر شديم و راه افتاديم منو تو زندايى سارا رفتيم دنبال زندايى زهرا و اجى فاطمه از اونجا باهم رفتيم پارک  3راه محموداباد تا ببينيم چه جور جاييه اخه قرار بود از طرف مهد ببرنتون اونجا اردو...جاى خوبى بود وقتى از پارک ديدن کرديم رفتيم کنار...
30 ارديبهشت 1393