ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

رفتن ايليا جون به کوه با بابايى

1393/3/18 15:35
نویسنده : مامان لیلا
194 بازدید
اشتراک گذاری

عزيز دلم به دليل رحلت امام و قيام خونين 4شنبه و 5شنبه تعطيل رسمى بود 3شنبه غروب بود که تو از کوچه برگشتى خونه انقدر بازى کردى که خيس عرق شده بودى ساعت 9بود که بابايى زنگ زد و گفت تورو زود بخوابونم تا اينکه 4شنبه صبح زود بتونى بيدار شى اخه بابايى گفت ساعت 7صبح مياد دنبالت تا به ترافيک نخوريد تو خيلى خوشحال شده بودى بردمت حموم يه دوش گرفتى بعد لباساتو جمع کردم برات گذاشتم تو کوله تا واسه صبح آماده باشه ساعت تقريبا 11 بود که خوابيدى صبح ساعت 7:30 بود که بابايى زنگ زد گفت داره مياد دنبالت منم تورو از خواب بيدار کردم تو با خوشحالى از خواب پريدى و لباساتو پوشيدى بابايى اومده بود رفتيم پيشش من و تو از هم خداحافظى کرديم تو سوار ماشين شدى و با بابايى حرکت کردين خدا پشت و پناهتون نفسم............  ساعت 10 صبح بود که به کوه لاسم رسيدين اونجا خونه عزيز بابا بود ناهارو خونه عزيز خوردين و بعدازظهرش يه گشتى توى لاسم زدين چه جاى قشنگ و سرسبزى بود البته من تو عکساتون ديدم با عزيزو بابايى رفتين بيرون يه کم دور زدين بعد برگشتين خونه عزيز ...ظاهرا بخاطر سرد بودن هواى لاسم و دو هوا شدنت يه کوچولو سردى کرده بودى مريض شدى عزيز همش زير پتو کنار چراغ نگهت داشت و بهت غذاهاى گرم داد تا فردا حالت خوب شد صبح پنجشنبه دوباره با عزيزو بابا رفتين بيرون و تو يه جاى سرسبزو خيلى قشنگ مشغول کندن قاصدک شدين همون لحظه بهت زنگ زدم گفتى دارى قاصدک ميکنى از همونايى که فوتش ميکنيم ميره هوا بعد کلى عکس يادگارى گرفتين ساعت تقريبا 12 بود که با بابا به سمت امل حرکت کردين تا اينکه به ترافيک نخورين اخه قرار بود روز جمعه جاده يکطرفه بشه ساعت 2:30 زنگ زدم بهتون داشتين چلاو ناهار ميخوردين ساعت 4 و نيم به خونه رسيدين با بابايى رفتى خونه شب اونجا موندى و جمعه عصر اومدى پيش مامانى الهى مامان قربون شکل ماهت بره دلم برات يه ذره شده بود وقتى اومدى تمام عضله هاى پات گرفته بود طورى که با گريه از جات بلند ميشدى الهى مامان فداى اون پاهات بشه کلى برات ماساژ دادم اما براى خوب شدن به زمان و استراحت نياز داشتى البته تو که استراحت برات معنايى نداشت با همون حال فکر شيطونى و بازى کردن بودى عزيز دلم..... کلى از خاطرات کوه برامون تعريف کردى و اينکه خيلى بهت خوش گذشته بود خيلى خوشحالم که بهت خوش گذشت نفس مامان .....ايشالا هميشه تو زندگيت خوش باشى خوشگلم.....خيلى دوستدارم عزيز دلم.................................................................        اينم عکسايى که تو لاسم کنار بابايى و عزيز بابايى گرفتى اونجايى هم که قاصدک ميکندى و با مامانى حرف ميزدى عکسش هست خوشگل مامان...

پسندها (1)

نظرات (2)

علی
12 تیر 93 11:27
ایشالا که همیشه تو زندگیش موفق باشه علی مرسی علی جان خیلی لطف کردی . ادرس نذاشتی؟
نیلوفر
26 تیر 93 21:29
فروش عروسک دستبافت با قیمت مناسب به وبلاگم سر بزنید http://honarhayeme.blogfa.com/